بررسی علت تغییرات سود عملیاتی "رافزا"
به گزارش کدال نگر بورس 24، شرکت رایان هم افزا در خصوص تغییرات بیش از 30 درصدی سود عملیاتی دوره 6 ماهه منتهی به 31 شهریور 1403 نسبت به دوره مشابه سال قبل توضیحاتی ارائه نمود.
ماجرای اتراق شبانه در روستایی در جاده گاران را برایش تعریف کردم، زهرا آماده بود با یک نارنجک خودش و عده ای از ضد انقلاب را منفجر کند. احمد سرش را به یک طرف کج کرده بود و با دقت به حرف های من گوش کرد.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «هم نفس احمد» تاریخ شفاهی سردار مجتبی عسکری است که به همت دکتر سید حسن شکری به تازگی منتشر شده است. این کتاب به زندگی یکی از سرداران سپاه که همراه شهید حاج احمد متوسلیان بوده از سال 1337 تا 1360 می پردازد.
آنچه در ادامه می خوانید، بخشی از این روایت است؛
*زندگی در آمبولانس
قبل از ظهر به مریوان رسیدیم. مستقیم به بیمارستان مریوان رفتیم. اولین چیزی که توجه ام را جلب کرد، تابلوی بیمارستان بود. نام بیمارستان از دکتر مصدق به «الله اکبر» تغییر کرده بود. جلوی در پرسیدم: «کی اسم بیمارستان را عوض کرده؟» گفتند برادر ممقانی. خیلی بی سروصدا وارد شدیم. کافی بود رضا دستواره و رضا چراغی از قبل متوجه حضور ما می شدند تا خود را برسانند و حسابی شوخی و متلک بپرانند. محمدحسین ممقانی را توی اتاق برادران پیدا کردم، پشت میز نشسته بود و مشغول تعمیر وسیله ای بود. سایه ما سنگینی کرد و او سرش را بلند کرد. چشمش به من و زهرا افتاد. می دانست برای ازدواج رفته ام. کمی هول و دستپاچه از جایش بلند شد. حال و احوالی با من کرد و به زهرا گفت: «سلام خواهر، خیلی خوش آمدید!»
با عجله از اتاق بیرون رفت. از رفتار عجیبش تعجب کردم. خیلی از او برای زهرا تعریف کرده بودم و انتظار داشتم او هم حسابی تحویلمان بگیرد. سرگردان و حیران توی اتاق ایستاده بودیم که سروکله کادر بیمارستان یکی یکی پیدا شد. فهمیدم به کمین ممقانی خورده ام و او با عجله رفته بود تا آنها را خبر کند.
اتاق غلغله شد. خانم های پرستار و امدادگر و خدماتی دور زهرا را گرفتند و تبریک گفتند. یکی از خانم ها را نمی شناختم. او زهرا را با خودش برد تا بیمارستان را نشانش بدهد. به یکی از خدمه ها سپردم یک جعبه شیرینی بخرد و در بیمارستان بگرداند. هنوز رضا دستواره نیامده بود. توی اتاق کنار ممقانی نشستم و اخبار شهر و بیمارستان را از او گرفتم. خانم جوان ناشناس، مریم کاتبی نام داشت و در ایام مرخصی من به کادر پرستاری بیمارستان پیوسته بود.
ممقانی تعریف کرد که در روزهای اول ورودش با احمد بحث و جدل سختی راه انداخته بود. احمد از ممقانی خواسته بود به خانم های شاغل در بیمارستان تیراندازی دقیق آموزش بدهد، طوری که سکه را روی هوا بزنند! مریم کاتبی مخالف آموزش نظامی بوده و گفته بود: «ما پرستاریم. برای کارهای نظامی اینجا نیامدیم. اگر اصرار کنید، برمی گردیم.» احمد قرص و قاطع جواب داده بود: «بفرمایید برید، ولی جاده تأمین ندارد. اگر سر شما را بریدند و روی سینه تان گذاشتند، ما هیچ مسئولیتی نداریم. بمونید تا بالگرد بیاد شما را ببره، بالگرد هم به سبب اوضاع جنگی به این زودی ها نمی آید. حالا خود دانید!»
در نهایت خانم ها رضایت دادند تا آموزش نظامی و تیراندازی ببینند. خیلی هم با احمد همراه شدند. جعبه شیرینی عروسی ما رسید و توی اتاق ها چرخاندند. وقت ناهار شد و من در اتاق برادران ناهار خوردم و زهرا هم در اتاق خواهران. بعد از ناهار باید به بیمارستان و کارمندان و شبکه بهداری سرکشی می کردم. باید فکری هم برای اقامت خودمان می کردم. شهر مریوان امن بود، ولی مایل نبودم در شهر و جدا از بچه ها زندگی کنم. تعداد اتاق های بیمارستان هم آنقدری نبود که یک اتاق را برای زندگی خودم جدا کنم. اگر قرار بود یک اتاق بگیرم، باید جای دو تا تخت را اشغال می کردم که راضی به این کار نبودم. اوضاع را برای زهرا توضیح دادم و گفتم: «روزها که کار داریم، تو باید در قسمت خواهران باشی، اما وسایل زندگیمان را توی یک آمبولانس می چینیم و شب ها را آنجا سر می کنیم.» او اعتراضی نکرد. روزها هر وقت فرصتی به دست می آوردم، به زهرا کمک های اولیه و امداد یاد می دادم. استعداد خوبی برای یادگیری داشت. کارش را از تعویض ملافه و نظافت اتاق شروع کرد و زیر نظر پرستارهای خانم، تزریقات را هم آموخت. وصل سرم، شست و شوی زخم و پانسمان یاد می گرفت و انجام می داد.
گاهی نیمه های شب به آمبولانس نیاز می شد. زهرا را با پتویی توی حیاط بیمارستان پیاده می کردم و خودم با آمبولانس برای جابه جایی مریض یا مجروحی می رفتم.
پانزده روز بعد از اقامت در آمبولانس، روزی احمد در سپاه مریوان به من گفت: «شنیده ام توی آمبولانس زندگی می کنی. تو خودت به این وضع عادت داری، اما نکنه خانمت راضی نباشه.»
ماجرای اتراق شبانه در روستایی در جاده گاران را برایش تعریف کردم، که زهرا آماده بود با یک نارنجک خودش و عده ای از ضد انقلاب را منفجر کند. احمد سرش را به یک طرف کج کرده بود و با دقت به حرف های من گوش کرد. با شوق گفت: «از مردم یزد چنین شجاعتی بعید نیست. این از روح مسیحایی امامه که دختر شانزده ساله ای شهرستانی این قدر شهادت طلب و آگاه و شجاعه.»
از قبل می دانستم خودش اهل تفت یزد است، اما در این گفت وگو تازه فهمیدم پدرش یزدی نیست و تنها مادرش در یزد به دنیا آمده است.
گفتم: «خانمم غذا را با خواهرا می خورد و من هم با برادرها. برای استراحت و خواب از آمبولانس استفاده می کنیم.»
اندکی فکر کرد و گفت: «اگه می خوای می تونم با فرماندار مریوان صحبت کنم تا یه خونه توی شهر در اختیارت بذاره. ما اینجا راحتیم. اگه بریم خارج از بیمارستان، اگه شبی اتفاقی برای بیمارستان بیفته، نمی تونم سریع رسیدگی کنم.»
من و زهرا نزدیک به یک ماه و نیم در آمبولانس زندگی کردیم.
{{name}}
{{content}}